به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
همیشه خرد را تو دستوردار
بدو جانت از ناسزا دوردار
پادشاهی کیومرث
پادشاهی کیومرث و آغاز پیشدادیان کیومرث در نخستین روز فروردین بر تخت
شاهنشاهی نشست. وی سی سال شاهنشاه بود.همه داستان سرایان باستانی گفته اند
کیومرث نخستین کسی است که نظم اجتماعی و آئین کشور داری را در جهان بنیاد
نهاد. کیومرث و یارانش در کوه زندگی می کردند و پلنگینه می پوشیدند.
کیومرث شد بر
جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش برآمد به کوه پلنگینه پوشید
خود باگروه
پیش از آن کسی جامه بر تن
کردن را نمی دانست. کیومرث مردم را گرد آورد به آنان جامه پوشیدن یاد داد.
کیومرث نخستین کسی بود که دانست در روز باید سه بار خوراک خورد. او نظم را
در زندگی پی ریخت. او دادگر بود. او شهر سازی را بنیاد کرد و شهرهای استخر،
دماوند و بلخ را بنا نمود. دادگری کیومرث سبب دلگرمی و اعتماد مردم به او
بود و همه به فرمانش بودند. از این رو همه مردم و حتی جانواران به نزد او
آمدند و در آرامش زیستند و آئین زندگی را از او یاد گرفتند؛
دد و دام و
هر جانور کش
(که اش)
بدید زگیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می شدندی بر تخت او
از آن بر شده فر و بخت او
به رسم نماز آمدنش پیش
وزو برگرفتند آئین خویش
کیومرث پسری داشت به نام
سیامک
پسر بُد مر
او را یکی خوب روی هنرمند
و همچون پدر نام جوی
کیومرث سیامک را بسیار دوست
داشت و دوری او را تاب نمی آورد؛
به جانش بر
از مهر گریان بُدی
زبیم جداییش بریان بدی
کیومرث دادگر بود و بر آئین
خدا پای بند، از این رو مردم به شادی زندگی می کردند و کسی جز اهریمن ریمن
که به وی رشک می برد، با او دشمن نبود؛
به گیتی
نبودش کسی دشمنا مگر بدکنش ریمن
آهرمنا
اهریمن فرزندی داشت چون گرگ
زورمند و با سپاهی گران برای کشتن کیومرث به جنگ آمد؛
یکی بچه بودش
چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاه بزرگ
همی گفت با هر کسی رای خویش جهان کرد
یک سر پر آوای خویش
سیامک چرم پلنگی بر میان
بست و با بچه اهریمن در آویخت. دیو سیامک را بر بالا ی سر برد و بر زمین
کوفت. بر سینه اش نشست و جگر گاهش بدرید. بدین سان سیامک به دست دیو از این
جهان رفت و کیومرث به سوگ نشست.
سپاهیان نیز با جامه های
پیروزه رنگ به گرد او آمدند و با او به سوگ نشستند، همه جانواران هم زار و
گریان به سوی کوه شتافتند؛
خروشی برآمد
زلشکر به زار کشیدند صف بر درِ شهریار
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ دوچشم
ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه برفتند و
یله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی
شاه برخاست گرد
کیومرث یک سال سوگوار بود
که پیامی از کردگار دریافت شد که بیش از این سوگوار مباش و سپاهی بیارا و
به جنگ اهریمن بشتاب که یزدان پاک تو را یاور است؛
نشستند سالی
چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش
مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من بر آور
یکی گرد از آن انجمن
کیومرث نام خدای را بر زبان
راند، مژگانش را بپالود، لشکری آراست و به کین سیامک شتافت؛
وز آن پس به
کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن
نیافت
سیامک پسری داشت بالیده و روزمند به نام
هوشنگ که دل شیر و سر پنچه پلنگ داشت؛
خجسته سیامک
یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود توگفتی
همه هوش و فرهنگ بود
شاه سپاهی گران به سپه
سالاری هوشنگ آراست و او را به خونخواهی پدر روانه جنگ با اهریمن نمود.
اهریمن چون هوشنگ و سپاه رزمجوی او را بدید به هراس افتاد. دو لشکر در هم
آویختند؛
بیازید هوشنگ
چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه
تنگ
به پای اندر افگند و بسپرد خوار دریده برو
چرم و برگشته کار
پس از آنکه دیو به دست
هوشنگ کشته شد دیری نپایید که کیومرث درگذشت و هوشنگ تاج بر سر نهاد؛
|